سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد استوار بودم و تنومند من را انتخاب کرد دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد زد محکم و محکم تر به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد . و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی خشک شدم
ادامه مطلب
درباره این سایت